فاصله!

ساخت وبلاگ

امشب که آمدم بگویم:

 

دردت به قلبم، دلم هوایت کرده از صبح...

 

منتظرت بودم بیایی کمی از خستگی هایت تعریف کنی

 

کمی برایم زبانِ شیرینت به سخن بگشایی

 

و من قُربانِ خستگی هایت بشوم

 

و قند در دلم آب شود از حرف های شیرینت

 

کمی من برایت دردِ دل کنم

 

از سیر تا پیازِ غذا تعریف کنم

 

میان حرف هایم، صدایت کنم و جانم هایت را بشنوم تا جانم از شوق به در آید...

 

اما امشب، نه مثل دیشب ، نه مثل شبهای قبلتر هم نبود

 

امشب که خسته تر بودی و من نمیدانستم از چه خسته ای حتی

 

می پرسم خسته ای ارامِ جان؟ 

 

نمی شنوی یا به هرحال جوابی نمی شنوم

 

دوباره نمیپرسم، هیچگاه دو بار نخواستم جواب نشنوم

 

میروم تا چای بریزم، انقدر گوشم با توست که شاید چیزی بگویی... که لیوان از دستانم رها میشود

 

این صدا را شنیدی و آمدی...

 

چه شکست؟

 

چیزی نبود، لیوانِ قدیمی...

 

چون لیوانِ قدیمی بود چیزی نبود یا...

 

لبخندی میزنم...جلو تر نیا تا جمعشان کنم

 

جوری جمع کن که تکه هایش به پامان نرود!

 

جوری جمع می کنم تا تکه هایش زخمی ات نکند...

 

خوب شد... ثواب شد حداقل گَردی از خاکِ کفِ خانه میرود...

 

ادامه میدهم... ادامه میدهی...

 

از صبح چه می کنی تا شب...

 

پاسخی نمیدهم چون منتظر جواب هم نیستی... 

 

انقدر گفتی و گفتی و گفتی... که چایت را هم سرد و تنها نوشِ جان کردی و رفتی برای استراحت...

 

و من اُفتاده ام به جانِ کفِ اشپزخانه

 

با سیم...با طی... با اسکاج و وایتکس...

 

تا ضعیف جلوه نکنم... تا بُغض نشود،اشک نشود عزیزم ها و جانم هایِ نگفته ای که برزبانم آمد و روی لبانم خُشک شد

 

تا از پا نیُفتم، تا همه چیز مثل روز اول شود

 

تا کاری کنم باز هم دوستم داشته باشی...

 

به هر حال آدمیزاد است و فردا نیز روزِ نو..

 

شاید اینبار از در که امدی مثل روز اول دوستم داشتی...

 

Marya1370

 

خسته!...
ما را در سایت خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marya1370 بازدید : 152 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 3:30