طوفان خنده ها!

ساخت وبلاگ

 

وقتی هشت سالم بود دوست داشتم دَه ساله شوم

 

دَه سالم که شد دوست داشتم هجده ساله شوم

 

در هجده سالگی دوست داشتم یک جا کنار دریا زندگی کنم

 

بیست ساله که شدم دوست داشتم در جایی زندگی کنم که باد بین موها و بدنم بپیچد و برقصم

 

موهای بلند با مُدل چتری را دوست داشتم و سالها کوتاهش نمی کردم

 

از صورتم انقدری لذت می بردم که حاضر نبودم دست به هیچ کجایش بزنم

 

یک جایی خوانده بودم صورتی که الان داریم، همان فردی است که در زندگی پیشین عاشقش بودیم

 

گرچه تناسخ را قبول ندارم اما مطمئنم هرچندبار که زندگی میکرده ام باز هم خوش سلیقه بودم!

 

آرزو بسیار داشتم مثلا اینکه دندان پزشک باشم،یک معلم، یک مادر شاید...

 

خلاصه در هر زمان و مکانی آرزوی مکان و زمانی دیگری را داشتم

 

 

صورتم را به آینه نزدیکتر میکنم تا دقیقتر ببینمش

 

مدتی میشد که حال غریبی داشت

 

فکر میکنم اسمش را میگذارند بحران سی سالگی که چند سال زودتر برایش اتفاق افتاد

 

همیشه عادت داشته مسیری که دیگران خرامان عبور میکنند با قدم های بزرگتر و بسرعت برود

 

دیدن تک و توک موی سپیدش اصلا غمیگنم که نمیکرد هیچ، ذوق زده هم میشدم

 

چشم هایش... از برقِ شیطنت اُفتاده

 

هنوزهم آنها را میدُزدَد... حتی از من...

 

آرام تر و سـَرسنگینتر از هر زمان دیگر به نظر میرسد

 

این مریمِ در آینه، همان آینده ی کودکی هایم است

 

دقیقا همان چیزیست که بعد از مرگم من را با آن به یاد می آورند

 

وقتش رسیده بود از مریمِ روزهای کودکی اش فاصله بگیرد و در لحظه زندگی کند

 

از شیطنت ها، لجبازی ها، قهرهایش بگیر تا

 

مجازی گـَردی، چَت های بی ارزش، آدمهای موقتِ بی سَر و تَه، یک مُشت تصویرِ بی جان...

 

بارها از زبانش شنیده بودم که به نصیحت میگفت؛

 

آدمهایی که در زندگیِ واقعیمان نیستند، در مجازیمان باشند که چه؟

 

تصمیم گرفته بود هرچه از گذشته مانده خوبهایش را نگه دارد و بـَدها را دور بریزد

 
فقط میخواست نباشند، که نبیندشان دیگر

 

مُرور اشتباهاتِ گذشته هیچ سودی به حالِ کسی ندارند...

 

همان یکبار تجربه شان برایمان هم لازم است هم کافی

 

چون این مُصیبتها و غم هاست که صبر میسازد

 

صبر، شخصیت را

 

شخصیت هم آینده...

 

و ما هیچوقت شرمنده ی خودمان نیستیم چون تجربه کرده ایم

 

حسرتِ گذشته را نمیخوریم چون بارها فرصت جبران به دیگران داده ایم...

 

پس دلیلی ندارد که در گذشته بمانیم...

 


 

نتیجه اش شد یک کیسه بزرگ از زباله و یک زباله دان روی دسکتاپ

 

حتی دوباره هم نگاهشان نکرد که چه چیزی را حذف می کند

 

حالا که فکرش را میکنم

 

آن "کلاه به سرِ خنده بر لبِ غمگین" هم بود

 

که مدتها پیش از جهان حذف شده

 

این بار از جهانِ خودش...

 

مدتها بود درباره ی خودش با هم صحبت نکرده بودیم بهتر بگویم با هیچکس صحبت نمیکرد

 

با ترس و احتیاط سَر صحبت را باز کردم...

 

+انگار پیـر شدی جانِ مریم...

 

-بهتر نیست بگی عاقلتر شدی؟:)

 

+مگرعاقل بودی که حالا بگویم عاقلترشدی دیوانه؟

 

-تو را چطور فراموش کردم؟

 

+از بابتِ؟

 

-دور انداختنت!

 

 

Marya1370

 

خسته!...
ما را در سایت خسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marya1370 بازدید : 140 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 2:48